unavailable
unavailable
پژوهش حاضر با هدف شناسایی گزینه های سیاستی توسعه برنامه های میان رشته ای در ایران به انجام رسیده است. در این پژوهش از روش های چندگانه بهره برده شده است. در عین حال بخش عمده پژوهش از نوع کیفی و در آن از روش«گروه کانونی» استفاده شده است. به این منظور 9 نفر از اعضاء هیات علمی که در زمینه پژوهش دارای تجربه و فعالیت پژوهشی بودند از طریق نمونه گیری هدفمند انتخاب شدند. تجزیه و تحلیل داده ها به روش تحلیل محتوای کیفی انجام شد. برای تعیین اعتبار و روائی داده ها نیز از دو روش بازبینی مشارکت کنندگان و مرور خبرگان غیر شرکت کننده در پژوهش استفاده شد. یافته های پژوهش نشان داد که بر مبنای 2 عامل «میزان آمیختگی» یعنی چند رشته ای یا میان رشته ای بودن و «زیست بوم» تحقق میان رشتگییعنی ایران و جهان می توان 9 سیاست را برای توسعه برنامه های میان رشته ای اتخاذ نمود. همچنین10 راهبرد و 18 راهکار اجرایی برای توسعه برنامه های میان رشته ای در نظام آموزش عالی ایران توصیه شده است.
پژوهش حاضر، با هدف شناسایی منظرها و چالشهای آموزش فعال در نگرش استادان دانشگاه اجرا گردید. این پژوهش در رویکرد کیفی و به روش مطالعه پدیدارشناسی انجام پذیرفت. مشارکت کنندگان در این پژوهش شامل 25 استاد دانشگاه تهران در دانشکده های علوم انسانی و اجتماعی بودند که به روش انتخاب هدفمند و به واسطه فرم مشاهده آموزش و انتخاب دانشجویان برگزیده شدند. ابزار گردآوری اطلاعات در این پژوهش مصاحبه کیفی و از نوع مصاحبه با پرسشهای باز و استاندارد شده بود و داده ها مطابق با رویکرد تحلیل تفسیری نظریه زمینه ای استراس و گلاسر تحلیل و طبقه بندی گردید. پس از تحلیل، تفسیر و طبقه بندی، مضامین حاصل از بیانات استادان هر دو گروه آموزش سنتی و فعال در دانشگاه ، شش مقوله حاصل آمد: توصیف آموزش، نقش استاد در آموزش ، واکنش در برابر روشهای نوین، گرایشبه روشهای نوین، چالشها در برابر روشهای نوین و اصلاحات لازم برای ارتقاء آموزش؛ در بعد نگرش به آموزش فعال درحالیکه استادان آموزش فعال، بر تعامل میان استاد و دانشجو، متمرکز گردیدند، استادان روش سنتی آموزش فعال را بر پایه نقش محوری استاد در کلاس درس توصیف مینمایند. در بعد گرایش به آموزش فعال استادان آموزش سنتی برای کاربرد روشهای فعال بر پیشآیند وجود دانشجویان با انگیزه و علاقهمند باور دارند و عدم آمادگی دانشجویان را علت عدم علاقه نسبت به کاربرد این روشها ذکر میکنند اما استادان آموزش فعال، ارزیابی بهتری از تغییرات به وجود آمده در آموزش داشته و تعاملی و دوسویه تر شدن آموزش را به عنوان تغییر مطلوب آموزش به سوی فعال ساختن و درگیری بیشتر دانشجویان در فرایند آموزش مطرح مینمایند. در بعد موانع موجود برای استفاده از آموزش فعال، استادان آموزش سنتی بر معایب این نوع از آموزش تأکید نموده و آن را نیز بر اساس نقش محوری استاد و وظیفه اصلی او در اانتقال هر چه بیشتر محتوا بیان میکنند. درحالیکه استادان آموزش فعال چهار دسته چالشهای مرتبط با استاد، سرفصل آموزشی، نظام ارزشیابی و چالش مربوط به ساختار و سازمان آموزش را بیان نمودهاند. وجه مشابه هر دو گروه از استادان در بعد اصلاحات لازم برای ارتقاء آموزش است که در چهار طبقه قرار میگیرد: 1) تحول در نگرش به آموزش در دانشگاه، 2) اصلاحات ساختاری آموزش عالی جهت تسهیل آموزش فعال، 3) توانمند سازی استادان و 4) بازنگری محتوا و روشهای ارزشیابی متناسب با رویکرد نوین آموزش
هدف این پژوهش تدوین الگوی مفهومی برای بینالمللیشدن دانشگاهها در حوزه علوم انسانی و اجتماعی بود. این پژوهش از نوع پژوهشهای کیفی بود که با استفاده از رویکرد مبتنی بر نظریه داده بنیاد انجام شد. جامعه آماری شامل صاحبنظران و اعضای هیئتعلمی دارای آثار نوشتاری مرتبط با بینالمللیشدن، مدیران دفاتر بینالمللی و رؤسای دانشکدههای علوم انسانی و اجتماعی دانشگاههای دولتی شهر تهران بودند که با استفاده از رویکرد نمونهگیری هدفمند در مجموع 12 نفر به عنوان مشارکتکنندگان در پژوهش انتخاب شدند. دادهها با استفاده از مصاحبه نیمه ساختاریافته گردآوری شد. برای به دست آوردن اعتبار و روایی دادهها از روشهای بررسی توسط اعضاء، مثلث سازی منابع دادهها و بازبینی توسط همکاران پژوهش استفاده شد. در نهایت نتایج پژوهش نشان داد که بینالمللیشدن دانشگاهها دارای 8 مؤلفه اصلی است: مؤلفه تبادل استاد و دانشجو و پژوهشگر، تعامل و همکاریهای علمی و پژوهشی، آموزش و پژوهش و خدمات بینالمللی، تبادل دانش و نظریه، ایجاد فرهنگ بینالمللی، جذب نخبگان، درآمدزایی و رقابت. همچنین با توجه به عوامل پیشبرنده و بازدارنده بینالمللیشدن دانشگاهها سه راهبرد تدوین شد و مدل نهایی بر اساس آنها ارائه گردید.
برنامههای درسی، بستر شکل گیری مهمترین فرایند نظام آموزش دانشگاهی، یعنی یادگیری است. آموزش، پژوهش و عرضه ی خدمات تخصصی توسط موسسات آموزش عالی تا حدود زیادی به پویایی برنامههای درسی وابسته هستند. برنامههای درسی موجود در نظام دانشگاهی، به تربیت دانش آموختگان ماهر«که پس از فارغ التحصیل شدن بتوانند متناسب با نیازها و ضرورت های جامعه جذب بازارکار شوند»تجهیز نشده اند. از این رو پژوهش حاضر درصدد بررسی علل شکاف میان برنامه درسی قصد شده وکسب شده(موجود) می باشد. بنابراین نوع پژوهش از نظر هدف، کاربردی و از نظر اجرا، پدیدارشناسانه بود. جامعه آماری پژوهش شامل متخصصان حوزه برنامه درسی و آموزش عالی بودند که با توجه به ماهیت پژوهش، حدود هشت نفر به عنوان نمونه انتخاب شدند. روش نمونه گیری، روش غیر تصادفی هدفمند بود. ابزار پژوهش شامل مصاحبه ساختار یافته با چهار سئوال باز پاسخ بود. یافته های حاصل از مصاحبه نشان داد عدم تخصص افراد درتدوین برنامه درسی، کمبود منابع (انسانی، فنی، مادی)، عدم اعتقاد تربیتی راسخ اعضای هیأت علمی دانشگاه ها نسبت به نقش برنامه درسی، عدم آشنایی با کاربردهای برنامه درسی در محیط زندگی و کاری، عدم وضوح و شفافیت اهداف، عدم درک وفهم اهداف، عدم برانگیزانندگی محتوای برنامه درسی ، عدم آموزش صحیح استادان در خصوص اهمیت اجرای صحیح برنامه های درسی، نبود نظارت وارزشیابی استاندارد از سوی مدیران دانشگاهی، عدم وجود امکانات کافی برای برخی دروس کارگاهی و آزمایشگاهی، نبود نظام صحیح ارزشیابی عملکرد استادان، انتصاب افراد غیر متخصص در پست های مدیریتی مربوط به حوزه آموزش، آرمانی دور از دسترس بودن برخی از برنامه های درسی و عدم تطابق آنها با واقعیت های موجود وملموس در جامعه و دانشگاه وعدم شور وشوق ورغبت دانشجویان جهت کسب برنامه درسی قصد شده از مهمترین دلایل شکاف بین برنامه درسی قصد شده و کسب شده می باشد.
هدف این پژوهش شناسایی چالشهای محیط آموزش عالی در قرن بیستویک و الزام جهتگیریهای برنامه درسی بر اساس آنها بود. در پژوهش حاضر از رویکرد کیفی و از روش تلفیقی (سنتز پژوهی) استفاده شد. جامعهی آماری شامل مبانی نظری و پژوهشی داخلی و خارجی مرتبط و در دسترس که از شروع قرن بیستویک تاکنون (2016-2001) در حیطه موضوع مورد مطالعه به انجام رسیده و همچنین مطالعاتی که قبل از شروع قرن 21 در راستای هدف پژوهش بودند در دو مرحله جمعآوری و از طریق نمونهگیری هدفمند و معیار اشباع نظری دادهها، انتخاب گردیدند. تجزیهوتحلیل دادهها از طریق تحلیل محتوا با استفاده از رویکرد جامع (کمی، کیفی) انجام گرفت. در بخش کمی از روش توصیفی و قالب مضامین و در بخش تحلیل محتوای کیفی از روش قیاسی و با استفاده از شبکه مضامین دادهها تحلیل گردید. همچنین جهت بررسی اعتبار دادهها از تحلیل مقایسهای، بازبینی و تطابق دادهها با منابع اطلاعاتی و جهت برآورد قابلیت اعتماد دادهها و الگوی پیشنهادی از روش مرور همتا و نظرسنجی متخصصین استفاده گردید. درنهایت، یافتهها هشت مؤلفهی بحران زیستمحیطی، کیفیت، یادگیری مادامالعمر، فناوری اطلاعات و ارتباطات، آموزش توده، خصوصیسازی، جهانیشدن و بینالمللی سازی، عناصر برنامه درسی آموزش عالی را بهعنوان چالشهای محیطی آموزش عالی در قرن بیست یکم معرفی و در چهار بٌعدکلی شامل،1- بُعد دسترسی 2- بُعد پاسخگویی 3- بٌعد یادگیری فناورانه 4-بٌعد برنامه درسی پویا، ترکیب نموده و ابعاد الگوی جهتگیریهای برنامه درسی آموزش عالی با توجه به این فراترکیب توسط شبکهی مضامین ترسیم گردید.
این پژوهش با هدف اثربخشی آموزش تفکر انتقادی بر یادگیری مشارکتی در دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال در سال 1396 انجام شد. روش پژوهش بر حسب هدف کاربردی و از نظر روش گردآوری دادهها نیمه آزمایشی از نوع طرح پیش آزمون-پس آزمون همراه با گروه کنترل و پیگیری بود. جامعه آماری شامل 60 نفر از دانشجویان دختر و پسر دوره کارشناسی حسابداری بودند که با استفاده از روش نمونهگیری در دسترس، در دو گروه 30 نفره آزمایش و کنترل همتاسازی شدند. گروه آزمایش 8 جلسه 90 دقیقهای تحت آموزش تفکر انتقادی قرار گرفتند و گروه کنترل در لیست انتظار ماندند. بهمنظور گردآوری دادهها از پرسشنامه یادگیری مشارکتی چو و باولی (1999) استفاده شد. دادههای گردآوریشده از طریق آمار توصیفی و استنباطی (آزمون تحلیل کوواریانس و t وابسته) و با استفاده از نرمافزار SPSS-V22 تحلیل شد. یافتهها نشان داد آموزش تفکر انتقادی بر یادگیری مشارکتی در بین دانشجویان مؤثر است و پایداری آن در طول زمان نیز ماندگار بوده است. بنابراین آموزش تفکر انتقادی باعث افزایش یادگیری مشارکتی در دانشجویان شده است.
این مقاله برنامهدرسی مغفول را در برنامههای قصد شده توسعه حرفهای اعضای هیئتعلمی را در دانشگاههای ایران بررسی و بهعنوان نمونه بر روی برنامههای آموزشی دانشگاه فردوسی مشهد تمرکز نمود. برای این پژوهش دو سؤال اصلی مطرح شد: نخست آنکه برنامههای توسعه حرفهای چه حیطههایی را شامل میگردد و دوم اینکه در برنامههای توسعه حرفهای چه حوزههایی مغفول مانده است. در این پژوهش از دو راهبرد سنتز پژوهی نوع دوم (سؤال نخست) و تحلیل محتوا (سؤال دوم) استفاده شد. جامعه آماری روش نخست تعداد 67 پژوهش مرتبط بود که از طریق نمونهگیری هدفمند معیاری انتخاب شدند. اعتبار یافتهها از طریق فن دلفی تائید شد. در سؤال دوم جامعه آماری، شامل 6 سند که بهصورت سرشماری انجام گرفت. اعتبار یافتهها از طریق توافق درصدی تائید شد. یافتهها نشان میدهد که ابعاد توسعه حرفهای شامل سه حیطه الف) برنامههای حمایتی؛ ب) برنامههای فردی و شامل شناختی (دانشی، مهارتی و عاطفی) و فراشناخت (ابعاد سطوح عالی تفکر و مدیریت خود)، انسانی (تعاملاتی و مهارتهای بین فردی)، اخلاق حرفهای و حوزه تخصصی-رشتهای و ج) برنامههای اداری-اجرایی شامل شغلی، مدیریتی، سازمانی، محیطی، مشاورهای، پژوهشی و آموزشی است. در بخش دوم مهمترین حیطههای مغفول برنامههای درسی قصد شده در دانشگاههای ایران و فردوسی مشهد برنامههای حمایتی، در حیطه سازمانی برنامههای مشاورهای و در حیطه فردی برنامههای شناختی وجود دارد. به نظر میرسد برنامههای توسعه حرفهای اعضای هیئتعلمی در سطح کلان نیازمند بازنگری جدی است و از دیگر سو در سطح خرد، لازم است کنشگران برنامههای درسی زمینههای متنوعی را با توجه به تغییرات گسترده آموزشی تدارک ببینند.